هست شکر بار یاقوت تو ای عیار یار
نیست کس را نزد آن یاقوت شکر بار بار
سال سرتاسر چو گلزارست خرم عارضت
چون دل من صد دل اندر عشق آن گلزار زار
نیمهٔ دینار را ماند دهان تنگ تو
در دل تنگم فکند آن نیمهٔ دینار نار
ای بت شیرین لبان تا چند از این گفتار تلخ
روز من چون شب مدار از تلخی گفتار تار
دوستی و مهربانی کار تو پنداشتم
کی گمان بردم که ا داریا کینه و پیکار کار
عاشقی جستم نگارا تا دلم غمخوار گشت
گشتم اندر عهدهٔ عشق از دل غمخوار خوار
هرکه از یاران وفا جوید نبیند جز جفا
آفرین فخر فتْیان بهتر از بسیار یار
قاسم الارزاق بوالقاسم که اندر حل و عقْد
هست عزم او میان نیک و بد دیوار وار
آن که اندر مهتری آثار خوبش ظاهرست
وز بداندیشان همی خواهد بر آن آثار ثار
هست فرخنده درختی باغ اصل خویش را
کافرید از آفرینش ایزد جبار بار
گرد گردون همت میمون او هنجار زد
لاجرم گشته است گردون را از آن هنجار جار
گر بپیوندد زه سوفار تیر خویش را
شیر نر گردد ز بیم و ترس آن سوفار فار
شار غرجستان اگر یابد نسیم همتش
خاک آن بقعت کند چون زر مشت افشار شار
کلک او در دست او مرغی است زرین ای عجب
هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار قار
نور رای او اگر بر کوه بلغار اوفتد
معدن یاقون گردد در که بلغار غار
ای هنرمندی که گر بر مار بگذاری ضمیر
زار گردد همچو مور از حسرت تیمار مار
تحفه ای زیبا فرستادم تو را از طبع خویش
تحفهٔ طبع مرا با قیمت و مقدار دار
من یقین دانم که تو فخر آوری زاشعار من
حاش لله گر تو داری از چنین اشعار عار
تا که بشناسد ز چوگان مرد حکمت گوی گوی
تا که بشناسد ز بلبل مرد زیرک سار سار
شاخ شادی و طرب بنشان به نام دوستان
تخم درد و غم به نام دشمن مکار کار